اسپاتیفای تبلیغ می کنه و می گه in this moment are you truly present?
افسردگی. حرف زدن ازش برام ترسناکه نه به خاطر مفهوم و مضمون اش. به خاطر اون ابروی بالا انداخته شده که از همین حالا توی ذهنم تصویرش کردم. از این که حرف ام رو باور نمی کنی. از این که فکر می کنی بی خوابی ِ من یه شوخی ه. از اینکه فکر می کنی همه ی این آ دست خودمه. از این که قضاوت می کنی و حق داری چون نمی دونی. از این که می گی خوشحالی رو خودت انتخاب می کنی، از این که می گی جمع باید خوشحال ام کنه. می ترسم چیزی که تمام وجودم رو سوزونده رو بازی ببینی. بازیایی که تو کپشن آ و توییت آ و متن های بی سرو ته همه شروع می شه و هیچ تمومی ای نداره. بیماری هرجور نگاهش کنی جذاب نیس. رمانتیک نیست. وسوسه برانگیز نیست. طاقت فرساس. می ترسم از این که بچگی کنی و درد رو انقدر دوست داشته باشی که توهم بیماری به سرت بزنه. می ترسم از این که نفهمی وقتی می گم سه روزه نخوابیدم یعنی چی. می ترسم نفهمی چقدر از نوشتن این متن بیزارم، چقدر خجالت می کشم، چقدر شبیه من نیست. می ترسم از این که نگران من نیستی. می ترسم از این که حرف من برای تو یه خط مشکی ه و توی هوا گم می شه اما برای من ثانیه به ثانیه ی یه زندگی ـه. می ترسم از دردی که تا ابد یقه ام رو گرفته. می ترسم از این که اگه بهش نگم هیولا پس چی بگم و آخ که چقدر من از کلمه ی هیولا بدم میاد. می ترسم نبینی مدام دور خودم می چرخم. می ترسم که نبینی چطور همه چیز رو خراب می کنم. می ترسم. می ترسم که من رو مقصر می دونی. می ترسم نمی فهمی. که نمی فهمی تنهایی یعنی چی. می ترسم فکر کنی همه چیز خوبه چون من پشت هم تکرار می کنم اش. می ترسم ندونی مغزی که یخ زده یعنی چی. می ترسم این بار تو دست منو نگیری. مگه نمی گی من موقع درد و بی تابی هیچ وقت تنهات نذاشتم؟ می ترسم نفهمی که داری تنهام می ذاری. می ترسم از اینکه تو پشیمون بشی. می ترسم بگی دروغ می گم وقتی که می گم مدام بالا می آرم. می ترسم چون بهت حق می دم. می ترسم چون خودم هم باورم نمی شه. می ترسم چون خودم هم نمی فهمم. می ترسم از این که این کلمه ها هیچی معنی ندن. می ترسم از این که کامل نباشن. نباشم. می ترسم از همیشگی بودن اش. می رفت و می اومد. مهمون بود. اما حالا محکم نشسته، قوی تر از همیشه. می ترسم که نمی فهمی کسی این درد رو دعوتش نکرده. می ترسم که فکر کنی خسته نشدم. می ترسم فکر کنی دارم لذت می برم. می ترسم چون حق داری، چون فکر می کنی منو می شناسی. چون می شناسی. می ترسم نفهمی این دفعه همه چیز فرق می کنه. می ترسم از خودم. از خودم بیشتر از همه. فکر می کنم و انقدر گم می شم که فکر می کنم توهم ه. توهم ه. باید بخوابم. نمی تونم. نمی تونم. شب باید بیدار بمونم. همه چیز رو خاموش می کنم. پرده ها رو می کشم. سرم رو زیر بالش فشار می دم. قرص می خورم. بخواب بخواب. نمی تونم. نمی خوابم. بخوابم هم مدام می دو ام، انقدر می دوم که می افتم و بیدار می شم. همیشه می افتم. همیشه بیدار می شم. باز می افتم. باز بیدار می شم. می خوام نگم. می خوام چیزی راجبش نگم ولی می ترسم. می خوام ننویسم. اما طاقتم تموم شده. حرف ام رو باور نمی کنی. می ترسم. بهم برنامه می دی. بهم ساعت می دی. کار. نمی تونم. می شینم و ساعت رو نگاه می کنم. باید دیر بشه. باید دیر بکنم. ازم می خوای مرتب باشم. می خوای اهمیت بدم. می خوای سر خاکسپاری غیب ام نزنه. می خوام نگم. می خوام آدمی نباشم که ازش بیزارم. می خوام بذارم بمونه تو خودم. شکوه داره. می خوام با شکوه باشم. می خوام قوی باشم. می خوام حداقل ازش استفاده کنم. فیلم بگیرم. نمی تونم. قفله. می گی چرا انقدر احمق شدی؟ می ترسم چون راست می گی. نمی تونم فکر کنم. مدام از دست ام می افته همه چیز. غذا. نمی خورم. گرسنه ام اما نمی رم طرفش. همه می گن لاغر شدی. عمدی نبوده. می ترسم این نوشته رو تموم نکنم. مثل همه چیز. مثل همه کارام. می ترسم پاک اش کنم. می ترسم.
شب آ توی تاریکی می رقصم. یه جوری که انگار موج ام.
به خودم می گم خوشحالی. اونجا خوشحالی.
توی آشپزخونه نمایشگاه می ذارم. از عکس و فیلم. از صدا.
توی هال جایزه می گیرم.
توی ماشین از دانشگاه مورد علاقه ام بر می گردم خونه.
من حال ام خوب نیست. نمی خوای کمکم کنی؟
i just want to feel like myself again
Max Richter - Last Days




