اسپاتیفای تبلیغ می کنه و می گه in this moment are you truly present?

حرف دارم. برای گفتن، نوشتن. شاید انقدر زیادن که نمیدونم از کجا شروع کنم. می ترسم بگم. کم بیاد. کم بیام. پس گفتم بنویسم. همینطوری تا ته اش. ببینم چی میشه.

 

افسردگی. حرف زدن ازش برام ترسناکه نه به خاطر مفهوم و مضمون اش. به خاطر اون ابروی بالا انداخته شده که از همین حالا توی ذهنم تصویرش کردم. از این که حرف ام رو باور نمی کنی. از این که فکر می کنی بی خوابی ِ من یه شوخی ه. از اینکه فکر می کنی همه ی این آ دست خودمه. از این که قضاوت می کنی و حق داری چون نمی دونی. از این که می گی خوشحالی رو خودت انتخاب می کنی، از این که می گی جمع باید خوشحال ام کنه. می ترسم چیزی که تمام وجودم رو سوزونده رو بازی ببینی. بازیایی که تو کپشن آ و توییت آ و متن های بی سرو ته همه شروع می شه و هیچ تمومی ای نداره. بیماری هرجور نگاهش کنی جذاب نیس. رمانتیک نیست. وسوسه برانگیز نیست. طاقت فرساس. می ترسم از این که بچگی کنی و درد رو انقدر دوست داشته باشی که توهم بیماری به سرت بزنه. می ترسم از این که نفهمی وقتی می گم سه روزه نخوابیدم یعنی چی. می ترسم نفهمی چقدر از نوشتن این متن بیزارم، چقدر خجالت می کشم، چقدر شبیه من نیست. می ترسم از این که نگران من نیستی. می ترسم از این که حرف من برای تو یه خط مشکی ه و توی هوا گم می شه اما برای من ثانیه به ثانیه ی یه زندگی ـه. می ترسم از دردی که تا ابد یقه ام رو گرفته. می ترسم از این که اگه بهش نگم هیولا پس چی بگم و آخ که چقدر من از کلمه ی هیولا بدم میاد. می ترسم نبینی مدام دور خودم می چرخم. می ترسم که نبینی چطور همه چیز رو خراب می کنم. می ترسم. می ترسم که من رو مقصر می دونی. می ترسم نمی فهمی. که نمی فهمی تنهایی یعنی چی. می ترسم فکر کنی همه چیز خوبه چون من پشت هم تکرار می کنم اش. می ترسم ندونی مغزی که یخ زده یعنی چی. می ترسم این بار تو دست منو نگیری. مگه نمی گی من موقع درد و بی تابی هیچ وقت تنهات نذاشتم؟ می ترسم نفهمی که داری تنهام می ذاری. می ترسم از اینکه تو پشیمون بشی. می ترسم بگی دروغ می گم وقتی که می گم مدام بالا می آرم. می ترسم چون بهت حق می دم. می ترسم چون خودم هم باورم نمی شه. می ترسم چون خودم هم نمی فهمم. می ترسم از این که این کلمه ها هیچی معنی ندن. می ترسم از این که کامل نباشن. نباشم. می ترسم از همیشگی بودن اش. می رفت و می اومد. مهمون بود. اما حالا محکم نشسته، قوی تر از همیشه. می ترسم که نمی فهمی کسی این درد رو دعوتش نکرده. می ترسم که فکر کنی خسته نشدم. می ترسم فکر کنی دارم لذت می برم. می ترسم چون حق داری، چون فکر می کنی منو می شناسی. چون می شناسی. می ترسم نفهمی این دفعه همه چیز فرق می کنه. می ترسم از خودم. از خودم بیشتر از همه. فکر می کنم و انقدر گم می شم که فکر می کنم توهم ه. توهم ه. باید بخوابم. نمی تونم. نمی تونم. شب باید بیدار بمونم. همه چیز رو خاموش می کنم. پرده ها رو می کشم. سرم رو زیر بالش فشار می دم. قرص می خورم. بخواب بخواب. نمی تونم. نمی خوابم. بخوابم هم مدام می دو ام، انقدر می دوم که می افتم و بیدار می شم. همیشه می افتم. همیشه بیدار می شم. باز می افتم. باز بیدار می شم. می خوام نگم. می خوام چیزی راجبش نگم ولی می ترسم. می خوام ننویسم. اما طاقتم تموم شده. حرف ام رو باور نمی کنی. می ترسم. بهم برنامه می دی. بهم ساعت می دی. کار. نمی تونم. می شینم و ساعت رو نگاه می کنم. باید دیر بشه. باید دیر بکنم. ازم می خوای مرتب باشم. می خوای اهمیت بدم. می خوای سر خاکسپاری غیب ام نزنه. می خوام نگم. می خوام آدمی نباشم که ازش بیزارم. می خوام بذارم بمونه تو خودم. شکوه داره. می خوام با شکوه باشم. می خوام قوی باشم. می خوام حداقل ازش استفاده کنم. فیلم بگیرم. نمی تونم. قفله. می گی چرا انقدر احمق شدی؟ می ترسم چون راست می گی. نمی تونم فکر کنم. مدام از دست ام می افته همه چیز. غذا. نمی خورم. گرسنه ام اما نمی رم طرفش. همه می گن لاغر شدی. عمدی نبوده. می ترسم این نوشته رو تموم نکنم. مثل همه چیز. مثل همه کارام. می ترسم پاک اش کنم. می ترسم.

شب آ توی تاریکی می رقصم. یه جوری که انگار موج ام.

به خودم می گم خوشحالی. اونجا خوشحالی.

توی آشپزخونه نمایشگاه می ذارم. از عکس و فیلم. از صدا.

توی هال جایزه می گیرم.

توی ماشین از دانشگاه مورد علاقه ام بر می گردم خونه.

 

 

من حال ام خوب نیست. نمی خوای کمکم کنی؟


i just want to feel like myself again

Max Richter - Last Days

They Gave Me Hope

"The 5 Stages of Loss & Grieve"

 

Denial & Isolation

چطور باور کنم؟ سیاه و سفید قرار نبود باشه. مرزش رو کجا ازم پنهون کردی؟ باید به من وقت می دادی.برای همه چیز. حتی برای شکستن ام. تو گوشم باید آروم می گفتی "روزای آخره. سفت بچسب. داریم میریم. همه چی تموم شد." اشکای داغ ام می ریخت رو لباسم و نفسم بالا نمیومد. اما بهم باید می گفتی. من چجوری باور کنم باید بذارم بری؟ چطوری باور کنم که تو خاطره شدی؟ چطوری باید عکسای روی یخچال رو جمع کنم؟ تو که اهل رفتن نبودی. از فوریه سه سال پیش اینجا بودی. کنارم نفس کشیدی هر لحظه. یادته؟ تو راضیم کردی خونه رو بگیرم. تو راضیم کردی همه چیز رو پشت سر بذارم و از اول شروع کنم. همه ی اینا برای تو بود. چطور باور کنم داریم تموم می شیم؟ چطور باور کنم اسم ما دیگه پشت هم قرار نیس بیاد؟ اون نقاشی ِ گوشه اتاق رو کدوممون با خودش می بره؟ صفحه ی آلبوم آخر Amy Winehouse چی؟ اونو با خودت می بری نه؟
مگه ممکنه اون شب وقتی صورت ات زیر نور سبز بهم می خندید و رو یادم بره؟ کولیزیوم، اُپرا هال، ایفل، درختای نخل لس آنجلس. تمام کلیشه های دوس داشتنی مون رو چجوری از روح ام بشورم؟ اون شب که از فرودگاه مستقیم رفتیم توی اون برج کذایی و غروب ُ نگاه کردیم رو یادته؟ مگه میشه توی یه شهر باشیم و از حال هم بی خبر؟ چی به سر مون داره میاد؟ به من بگو چی کار کنم. تو بهترین منی. من بلد نیستم خداحافظی کنم. می دونم منو این طور تنها نمی ذاری. فقط بگو کجای این شهر دنبالت بگردم.

It Was Such a Good Story

Anger

همیشه می ترسیدی. می ترسیدی زمان رو از دست بدی. باید مدام به همه گوشزد می کردی که از "همیشگی" بودن هرچیزی وحشت داری. باید به همه می گفتی جوونی و بی تجربه. از اینکه پیر شی و توانی نباشه برای حلقه کردن دستت دور گردن هر آدمی بیزار بودی. تویی و توهم "گمشده" بودنت. تو و ساعت دو ِ شب، مست کنار پمپ بنزین سیگار کشیدن. تو و کنجکاوی ِ بی سر و ته ات برای پشت صحنه ی هر فشن شو یی که پژمرده تر از حال ِ همه ی گیاه های این خونه اس. تویی و رومانتیک دیدن ِ اُوردوزای ِ پی در پی. تویی و ذوق بی حد و مرز برای هر چیزی که از جنس روح پاک ات نیست.

هر دو دنبال داستان ییم. هر دو میخاییم زندگی پوستمون رو بسوزونه. اما این راهش نیست. عجیبه که از نور و برق و جادو توی این زبون صحبت نمیکنن. اما تو فرق ِ این چیزا رو نمی دونی.
گریه کن. بذار حس کنم ذره ای برات اهمیت داشت که اون صورت، صورت ِ من بود که زیر نور کم رمق ِ اتاق نگاهش می کردی. نگو قوی ای. این ربطی به قدرت نداره. بذار از بقیه بشنوم که موقع آواز خوندن، صدات لرزیده. بذار باور کنم برات فرقی داشتم.

شنیدم به همه گفتی داری بزرگ میشی، اشتباه زیاد کردی و داری یاد میگیری.
من اشتباه بودم؟

I know that I can find Somebody, You Wont Ever Find Nobody Else Like Me

Brgaining

صبح زود از پشت پنجره به کلاغا خیره می شم و سعی می کنم تیکه های خودم رو پیدا کنم .انقدر فکر می کنم تا سناریوهای ذهنی ام رو باور می کنم. تو هنوز هستی. تو هنوز می خندی. تو هنوز زیر لب آواز می خونی. باد هنوز موهات رو تکون می ده. من هنوز ازت عکس میگیرم. بهار مگه فصل از دست دادنه؟

چی می شد اگر چند سال دیرتر دیده بودمت وقتی که انقدر سرت شلوغ نبود؟ اگر تو یه شهر بودیم؟ اگر بیشتر بغل ام گریه می کردی؟ اگر هر جمع ِ بی مصرفی که می تونه هزار بلا سرت بیاره برات جذاب نبود؟ اگر بیشتر سعی می کردم نگهت دارم؟

تلخی ِ ماجرا اینه که در ظاهر چیزی عوض نشده. همه چیز همونطوره که بود. من هنوز همه ی دوستات رو می بینم. هنوز لباسات همه جای این خونه پخشه. و مثل همیشه، همه چیز رو به من سپردی. من باید همه چیز رو درست کنم. من باید به همه لبخند بزنم و بگم ناراحت نیستم. من باید یاد بگیرم بدون تو زندگی کنم. 
اگر برگردم عقب به همون شب توی سالن کنفرانس اصلی فلوریدا که اولین بار دیدمت، هیچ چیز رو عوض نمی کنم. دوباره بهت چشمک می زنم.

Sometimes You Drain Out All The Shit That Used To Feel Right

Depression

توی کمد گریه کردم. زیر دوش حموم. توی مترو وقتی که داشتم بین همه ی غریبه هایی که اسم تو به گوششون نخورده بود، له می شدم. ساعت دوازده شب وقتی نور همه ی ماشینا تار می شه. با هر فیلم و آهنگی که شنیدم گریه کردم. یادته بهت می گفتم درد اعتیاد آوره؟ از خواب بیدار نشدم. از خونه بیرون نرفتم. صدای کسی رو نشنیدم. غذا نخوردم. به گیاه ها آب ندادم. تولد کسی رو تبریک نگفتم.
یه شب همه چی ساکت بود و نبودن ات بیشتر از همیشه آزاردهنده. بغض ذره ذره وجودم رو مثل اسید می بلعید. زدم بیرون. اولین بارون بهار بود. نمی دونی چقدر گوشه خیابون نشستم و گریه کردم.

Just Because it's sad, doesn't mean it isn't beautiful.

Acceptance

باید برای تو بنویسم چقدر دلم برای همه چیز تنگ شده. بزرگ و کوچک. دردش رو که کنار بذارم، همش قدردانی ه. برای بودن ات. برای اون شبی که دراز کشیده بودم اما فکر کردی خواب ام و آروم در گوش ام گفتی که نباید از خودم بترسم. هیچ اتفاق و جدایی و آدمی، حس ام رو عوض نمی کنه. من همیشه به جون می خرم ات ( با همه ی لج بازیات، با همه ی شوخی آی لوس ات، با همه ی ترس آت ). نمی گم همیشه بر می گردم، نه. این کار هرکسی نیست... اما یادم می مونه. یادم می مونه تو تنها کسی بودی که هیچ جای راه تنها م نذاشتی. یاد م می مونه می گفتی باید بیشتر خودم رو دوست داشته باشم. یادم می مونه که برای من با گربه ها هم زبون شدی. یادم می مونه چقدر بهتر از هرکسی خنده ام رو در میاوردی. یادم می مونه که شب آ از خستگی هر گوشه ی خونه که دلت می خواست، خوابت می برد. یادم می مونه مزرعه ی گل آی آفتاب گردون رو. یادم می مونه برف استکهلم و بارون لندن رو. یادم می مونه برق چشمات رو. با همه ی اینا... می ذارم بری. چون دوسست دارم و این کار رو هزار بار انجام می دم اگر نتیجه اش ذره ای خوشحال تر شدن ِ تو باشه. چون تو لیاقتشُ داری که بهترین شانس ات رو امتحان کنی. چون تو باید سفت و محکم آرزوهات رو بچسبی.

نمی دونم کی دوباره سگ ات رو می بینم (همین الان هم خیلی پیره. فکر نکنم قبل از مرگش بتونم ببینمش). نمی دونم کی دوباره دستت رو می گیرم و به انگشتای باریک ات نگاه می کنم. نمی دونم باز برام آهنگ می خونی یا نه. نمی دونم اصلاً دیگه راجع به من حرف می زنی و اگه می زنی، راجع بهم چی می گی. نمی دونم روزی میاد که پیش هم بشینیم و فقط خوش حال باشیم؟ از اینکه بودیم؟ و خندیدیم؟ و به همه ثابت کردیم که همه ی جاده ها و هواپیماها و ساعت آی دنیا رو میشه دور زد برای چند قدم بیشتر با هم راه اومدن؟ قول می دم دیگه دنبالت نگردم. نه تو کافه ها، نه تو شلوغی ِ هر کنسرتی. دیگه دنبال ات نمی گردم. حتی اگر یه روزی، تو یه شهر غریب چشمم به تو افتاد قول می دم به روی خودم نیارم.

زیر بارون خیس شو و با آدمایی که من نمیشناسم بخند. به صدای اقیانوس گوش کن. سفر کن. برو نروژ و و به کوه ها زل بزن همونطور که همیشه می خواستی. توی اتوبوس بخواب. با سایه ی دستت روی دیوار اتاق بازی کن. یقه اسکی‌ سبزی که چشم ات مدام دنبالش بود رو بخر. بگرد. ببین. بنویس. بشنو. تجربه کن. و توی همه ی این ها مراقب خودت باش. سفت و محکم خودت رو بچسب.

همیشه دلتنگت ام. تو ستاره منی. برو. وقتشه راه بقیه رو روشن کنی.

I always have a thing for you, even though I'm not the thing for you.

.

.

.

.
So I heard you found Somebody else and at first I thought it was a Lie


 I've been sitting here thinking about all the things I wanted to apologize to you for. All the pain we caused each other. Everything I put on you. Everything I needed you to be or needed you to say. I'm sorry for that. I'll always love you 'cause we grew up together and you helped make me who I am. I just wanted you to know there will be a piece of you in me always, and I'm grateful for that. Whatever someone you become, and wherever you are in the world, I'm sending you love. You're my friend to the end.


موسیقی های پیشنهادی:

The 1975 - Somebody Else

Lukas Graham - What Happened To Perfect

St. South - Slacks

Anders - I Wish You Were Mine

Tom Rosenthal - For You To Be Here

Wet - It's All In Vain


در آخر بگم که:

.Goodbye. Be good. Be Safe. I'm Sorry, and Thanks

اودیسه - با توام.- // این یک عاشقانه نیست

می گن حرف نمی زنی وقتی که باید. راست می گن. از تصمیم لحظه ای ام می ترسم و وقتی صبر میکنم یه تصمیم بدتر می گیرم. زبون ام بند اومده. چرا دنبال مقصر می گردی؟؟ مقصر بین ما نیست. ما همه مون اشتباهی شدیم. مگه میشه همه چی رو گردن یکی انداخت؟ من دلم شکسته، تو مقصر نیستی. می دونم نیستی. دوسست دارم. مقصر نیستی. ناراحتم کردی. دیگه ازم برنمیاد بهت اعتماد کنم. ببخش. دوسست دارم. تقصیر تو نیست. خسته شدم... می دونم دست تو نیست... بگم دارم خفه می شم معلومه باور نمی کنی. اشک پشت چشام رو می سوزونه. بیا ببینمت. می دونم تقصیر تو نیست. دوسست دارم. برام مهمی. از کسی ناراحت نیستم. فقط ناراحتم. دیگه یاد گرفتم از لحظه ها ناراحت باشم نه آدمای درگیر داستان اش. اون رو هرکسی می تونه بازی کنه. اصل قصه اس که همیشه دست نخورده می مونه... (نبرد بین خیر و شر؟ یعنی همه چیزی که ما هستیم همینه؟)... اهمیت میدم. اما اتفاقای ریز دیگه یادم نمی مونه. روزام عجیبن. ظهر شروع میشه و پنج صبح تموم. دم پنجره با کی حرف می زنم؟؟ چراغ همه خونه ها خاموشه. می دونم تو نمی خواستی. دوسست دارم. نترس. قدیم تاریخ تولد آدما یادم نمی موند فقط. حالا نه می دونم چه روزیه، نه چه تاریخی ( سر امتحانا مدام از بغلی دستی ام می پرسم سال 93 اییم یا 94). حالم خوبه. من اینطوری ام. قبول کردمش. تقصیر تو نیست. می دونم. بغض نکن. من خوبم. فکر کنم بعد از مُردنم راجع به من می گی همیشه ناراحت بود، معلوم نبود از چی ولی همیشه ناراحت بود. چرا انقد شادی من، غصه داره؟ نیازی به تبّت نداشتم که با زمین یکی شم. بهش رسیدم. روح زمین در عذابه. واسه همین پشت هم می گم چرا فقط اخبار رو می شنوی. یه کاری بکن. لعنتی پاشو. تقصیر تو نیست ولی پاشو. نفس ام در نمیاد. باید از قرون وسطای تاریخ این کشور در برم. اما اگر از این شلوغی فرار کنم، قلب ام می مونه. مثل خبرنگارایی که همیشه می خوان راجع به جنگ گزارش بدن. روح ام آلوده اس به اینجا. مقصر نه من ام نه تو. آروم باش. درست می شیم. باید بذاری تاریخ خودش رو تکرار کنه (اون طور که رسمش بوده همیشه) یا مثل یه آدم نه چندان عادی امّا تکراری، سعی کنی اتفاقات رو جا به جا کنی. ما که می دونیم کاری از دستمون بر نمیاد ولی مگه می شه فقط نشست و نگاه کرد؟ مگه می شه رفت و دیگه برنگشت؟ سردم ه. مدام تن ام مور مور می شه. می گن عصب ام آسیب دیده. دراز می کشم از فشار حرف ها. مقصر منم. تو نترس. دوسست دارم. من خوبم. دروغ نمی گم. برای جلب توجه نیست. خوب ام ولی یه سری عادت ها هیچ وقت عوض نمی شن. من هنوز م منتظر رد پا ی خودم ام تو تاریخ ولی تو گوش ام آروم می گه می ارزه مگه؟ چی کار می کنی نگار؟ می ری یا می جنگی؟ یه بار که شده بمون. مردونه تا تهش. انقد به همه چی بزرگ نگا کردم که همه چی یادم رفت. خوب و بد. دیگه چیزی از روزها برام نموند. بی ارزش نشد اما جلوی چشم ام فقط ستاره دیدم و برای کهکشان زیادی کوچیک بودم. تو چشم زندگی زل زدم،خوندمش و کنار گذاشتمش. فهمیدمش. بغلش کردم و پیشش خوابیدم. صبح دیدم نیست. می گفت دوس نداره کسی بفهمتش. می گفت باید درگیر تاریخ ها و روز ها و مراسم شد. می گفت اصلاً واسه ی دیوونه نشدن مردمه که روزها و مراسم خاص وجود دارن. کریسمس. عید سال نو. روز تولّد. وگرنه همه توی زمان گم می شیم. نگو که فکر می کنی این ام تقصیر تو ه. بهش گفتم من از زمان نمی ترسم. آدم از چیزی که بشناستش نمی ترسه. من از چیزای ریز می ترسم. از قرار ها، از تعارفات، از فرودگاه. من این ها رو نمی فهمم. اما تو اگه می ترسی از شب، از زمان، از زندگی...چراغ رو روشن کن. من منتظرم. بیا اینجا. نترس دیگه. باد چشمات رو بوس می کنه. من چشمات رو بوس می کنم. چطور از کنار این همه آدم هر روز می گذری و سرت رو هم بلند نمی کنی؟ چطور از غریبه های هر روزه ات نمی ترسی؟ مگه زمان ترس داره؟ مگه من ترس دارم؟ چراغ رو روشن کن. کی گفته تقصیر تو ه؟ مقصر من ام. باید زود تر می گفتم. دوسست دارم. چراغ رو روشن کن. بیا. من منتظرم. این دفعه فرار نمی کنم. بیا. وقتشه قصه بگم.

 

"آدم در این دنیای پر جادبه نمی تواند زیاد به غصه هایش فکر کند. این طور نیست؟"

 

*موسیقی متن: Brian Eno - Under Stars & Under Stars II

(چون که دیوید بویی دیگه نیست اما رفیقش  هنوز هست.)

Lynn's Theme - برق رفت

 

من تمام شب در خیابان های شهر تانگو رقصیده ام. کمر م را نمی بینید که ترک برداشته است؟

زیر دریا برای شما داستان صدف های بدشانس خوانده ام. من را به یاد نمی آورید؟

در همان اتاق شیری رنگ که پر از گیاه بود، کنار آن ببر. مرا نیافته اید؟

در بین همان محکوم های تجاوز جنسی Salo صورت من را نمی شناسید؟

نیویورک را چطور؟ درست گشته اید؟

در تپه های قرمز ایسلند من آن درختی نیستم که زیرش ایستاده اید؟

آیا من معلم مدرسه رامونا نیستم؟

من همان خانواده ای نیستم که با گازگرفتگی چشم هایشان را بستند؟

یا همان کسی که دختر همسایه را زیر بلندترین درخت حیاط شان بوسید؟

من را نمی بینید؟

کجای این شهر گم شده ام؟ کجای این سرزمین؟

تکه هایم را پیدا کنید.

 

پ.ن: متن موسیقی دارد. هزاران موسیقی. می تواند قطعاً Dustin O'Halloran سوارش باشد اما ترجیح من Violentango ست از آستور پیازولا ی ِ نازنین. این مرد بیست سال است که آرام خوابیده. همان زمان که دنیا، هم رنگ اپیزود های F.R.I.E.N.D.S شد. شارپ و به یاد ماندنی. به احترامش درست گوش بدهید.


 از Salo صحبت کردم. پازولینی را ببینید. مردی که مرگش اثباتی شد برای حرف هایش. اثباتی برای همه ی آن خشونت وحشیانه. کار های پیر پائولو پازولینی نازنین من را ببینید.


دانشگاه ترسناک ترین جای دنیاست.

اگر مثل من آداب اجتماعی تان ناچیز است ، عذاب است. عذاب.

تا جایی که مثل من به علت غیبت های بی حد و مرز، هیچ واحدی را پاس نمی کنید.

مثل من نباشید. دانشگاه را دوست داشته باشید.


 تنها اتفاق خوب این روز ها: 

#MarriageEquality

حالا که کلاً بحثش پیش اومد، این رو بخونید:

http://www.gomaneh.com/3647/


I do not agree with what you have to say, But I'll defend to the Death For your Right to Say it. _Voltaire

همین رو در پذیرش منطق آدم ها هم لطفاً لحاظ کنید. لطفاً.

اگر منطق من اینه، باورتون شه که به کسی مربوط نیست:

واسه ی آدم ها قانون و قاعده نذارید. بی حرمت نباشید.


 

و در آخر، چون رقص آغاز و پایان ِ همه چیزه:

 Dance is the Hidden language of the Soul. _Martha Graham

دنیا جای بهتری بود اگه ایشون هنوز زنده بود.

Kill Your Darlings

.He loved you and the truth is once you loved him back

.but this secret ate away at you

.Lou: I was just a kid and you dragged me into your perverted mess

.So in chicago you tried to kill yourself

.Dave: How can you say that? you know that's not true ... I will never give up on us

.He Rescued you. He Saved your life

.Lou: You're pathetic

.you needed him as much as he needed you

.Dave: Now I know how you felt

?Lou: When

 .Dave: When you wanted to die

 

 .Somethings once you've loved them become yours forever

.and.... If you try to let them go, They only circle back and return to you

.They Become a part of who you are

.Or They Destroy you

 

https://soundcloud.com/elodiethehunter/bloc-party-pioneers-m83-remix

 

 

Dirk Maassen - Away

پا م رو که می ذارم تو بهشت زهرا دست َ م شروع به لرزیدن می کنه، اغراق نمی کنم وقتی می گم من اینجا بزرگ شدم، تو یِ همین ردیف آ و قطعه ها، پشت در ِ غسالخونه. انقدر آدم تو زندگی م از دست دادم که دیگه عادت کردم به اینجا، انقدی که بعضی اوقات تنها میام فقط برای ِ عکس گرفتن. من به بهشت زهرا و خاکسپاری عادت دارم. امّا تو یِ تموم این سال آ هیچ‌وقت باور کردن رو یاد نگرفتم، وقتی عزیز ترین آدم  ِ زندگی م هم مُرد باور م نمی شد که دیگه نباشه، نمی تونستم، یه قطره ام اشک نمی ریختم. من خداحافظی بلد نیستم.

دم در غسالخونه وایسادیم. زیر لب با خودم می گفتم تو رو خدا تارا رو نیارید بیرون، نمی خوام گریه بچه ها رو ببینم. می خواستم در برم. می خواستم بدوم و برم. امّا نمی شد. صحنه ی ِ کابوس وار  ِ همیشگی تکرار شد. باز م من بودم بین تمام ِ آدمایی که داشتن وجودشون رو گریه می کردن و من فقط زل زده بودم به تارا، انگاری که هیچی نشده، انگاری که الان پا می شه برا همه‌مون چایی می ریزه. می دونم که دیگه هیچ کاری از دستش بر نمی آد ولی باور م نمی شه. من کلمه ی ِ رفتن برام بی معنی ه.

سر خاک، فقط نگاه م به برادرش بود که یه گوشه ساکت نشسته بود و به خاک زل زده بود، چقدر دل م می خواست بغل ش کنم و بهش بگم می فهمم، می فهممم. بگم هیچی دیگه درست نمی شه ولی تو عادت می کنی. مجبوری عادت کنی. مجبوری یاد مامان ت بندازی که به جای ِ چهار تا بشقاب باید سه تا سر ِ میز بذاره، مجبوری تا جایی که می تونی نری تو اتاق ش، لباساش رو بغل نکنی، گوشی ش رو نبینی، مجبوری عادت کنی. چون که زندگی می ره جلو. چه بخوای چه نخوای. می خواستم بغلش کنم تا یه دل سیر گریه کنه، می خواستم بهش بگم تو عادت می کنی پسر.

من توی ِ بهشت زهرا بزرگ شدم، سر خاک همه ی ِ دوستام، مینا، ایزد، علی، هدی، نیما، آتوسا و ... زندگی کردم. من با مرده ها زندگی می کنم.

یکی به من یاد بده از دست داده هام رو بذارم توی ِ خاک و با خودم نیارمشون توی ِ کوچه پس کوچه های ِ این شهر. یکی به من یاد بده چطور بفهمم نبودن رو. یکی به من یاد بده. خواهش می کنم. یکی به من یاد بده چجوری از آدم ها یی که دیگه نیستن، دست بکشم. یکی به من یاد بده خداحافظی رو. یکی من به من یاد بده این خداحافظی ِ لعنتی رو. یکی به من یاد بده.

Je me suis bien amusé ,au revoir et merci

رومن گاری، یکی از عزیز ترین نویسنده های روی ِ زمین تو ی ِ نامه ی ِ خداحافظی ش به این نکته اشاره کرده که خودکشی ش هیچ ربطی به خودکشی ِ جین سیبرگ _ همسر سابق ش و یکی از دل ربا ترین بازیگر آ ی تاریخ _ نداره. ( «به خاطر همسرم نبود، دیگر کاری نداشتم.» )

 رومن گاری حتا بعد از مردن ش هم، از شایعات و حرف آ ی ِ دیگران وحشت داشت. درک بالا یِ گاری، مردی که می دونست مزخرفات ِ بقیه بعد از مرگ هم قابلیت داره کمر و وجود ِ بدون قوا ش رو بلرزونه، ستودنی ای ه.

نمی دونم چقدر قدرت نیاز ه ولی می دونم کم نیست که آدم پا ها ش رو محکم بذاره زمین و بگه این من م. این من م. سخت ه. خودت رو از حرف های بقیه بکشی بیرون. بذاری تفاله ها باقی بمونه. از نقص آ و ایراد آ نترسی و با تمام وجود بپذیریشون. باید بفهمی آدمی کامل ه که همه ی حس ها رو داشته باشه، آدمی که نفرت توی ِ چشم آش برقصه و عشق از تک تک سلول آ ش فوران کنه. نباید بترسی. باید وایسسی.

به رومن گاری خوش گذشته بود _ همونطور که خود ش تو نامه ی خودکشی ش نوشته _ و نمی خواست آخرین بودن ها ش، آخرین یاد ها ش با حرف های ِ بی سر و ته بقیه خراب شه. رومن گاری تا جایی موند که نیاز بود. دو دستی به زمین نچسبید و التماس نکرد. اما رد پا ش بی چون و چرا تا ابد روی ِ کره ی خاکی ما موندگار ه.

حالا تو.

می تونی دست آ ت رو از جیب ت در بیاری، می تونی بخندی همونطور که بقیه می خندن _ به احمقانه ترین شکل ممکن _، می تونی راه بری، می تونی بری مهمونی، برقصی، می تونی کاری رو بکنی که همه بلدن.

اما اگر، اگر و اگر حس می کنی الان وقت ش نیست، اگر حس می کنی الان وقت خنده نیست، الان وقت نادیده گرفتن گند و کثافت دور و برت نیس، الان وقت عادت کردن نیست ... دست آ ت رو بکن تو جیب ت، هدفون ت رو بذار توی گوش ت و برو. برو. دور شو. از همه. بکّن. ساده نگیر. برو. مثل بقیه نشو. برو.

الان وقتشه؟ هست؟ نیست؟ انتخاب با خودته.

+ Daughter _ Smother

I caught an uncatchable fish.

روز ها می گذرند و من هر روز بیش تر به اقیانوس فکر می کنم.

می دانم همه ی این آدم هایی که حالا جز رفتن از این دیار را می زنند، کمر شان گرم و سر شان سرما خورده است. اما من نه.

من بی تعلق م. بی وابستگی. من اهل رفتن َ م. برای ماندن ساخته نشده َ م. من اهل ِ اسم آدم ها و محبت کردن در امتداد لبخند های ِ پوچ نیستم. من اهل ِ چشم ها و سکوت هایِ عصبانی ِ پر مِهر م(اگرچه درک نمی شوند).

من از کافه نشینی ها یِ هر روزه بی زارم، من از اسم گذاشتن رویِ هر اکت ِ کوچک و بزرگ نفرت دارم. من از عکس هایی با اشارات ِ دوست واره هایِ منجمد چندش َم می شود. من از تظاهر و دو رنگ بودن حالت تهوع می گیرم. من از زیاد بودن ها، کافی نشدن ها، نفهمیدن ها... من از همه ی این ها اشباع شده ام.

من وقتی از کف اقیانوس حرف می زنم، از کف اقیانوس حرف می زنم. تو امّا از جنگل سبز منظورت، ماشین شاسی بلند سیاه یار و دود سیگار در حلق این و آن است. ته ش خورده شیشه داری، غنی و خالص نمانده ای. دیگر عضوی از طبیعت نیستی. ته‌ش این که درست نفهمیده ای، نمی فهمی، نمی خواهی بفهمی.

خیلی خیلی هوس رفتن در سر دارم. بیش تر از هر وقت دیگری. تهران کار ش تمام شده و برای من آخرین نفس هایش را هم کشیده است.

دور باید شد، دور.

There are some fish that cannot be caught. It's not that they are faster or stronger than other fish, they're just touched by something extra.

+خداحافظی به شیوه گدار. جای ِ گُدار همیشه خالی می مونه بین صف آ ی ِ طویل آدم آ برای فیلما یی که دیگه کارگردان آ ی ِ باحوصله ی ِ قدیم رو ندارن.

ژان لوک گُدار عزیز م، تو یکی بودی. هستی. و خواهی بود. خوش بود، زندگی کردن با فیلم آ ی ِ تو و نفس کشیدن تو ی ِ هوایی که تو هم تو ی ِ اون نفس می کشی. چراغ ها رو خاموش کن، در و پنجره رو ببند و برو. درست می گی. اینجا دیگه جای ِ تو نیست.

خداحافظ استاد بلامنازع سینما.

خداحافظ مرد پر جنب و جوش سکانس ها.

خداحافظ آقای ِ گُدار ِ دوست داشتنی.

+ در همجواری ِ دوستان این عکسُ گرفتیم تو موزه سینما به یاد فروغ:

من از تصور بیهودگی این همه دست و از تجسم بیگانگی این همه صورت می‌ترسم.

 

#شرح‌حال

شرح می دهم غم خود را نکته به نکته، مو به مو.

کنکور سال بدی ست.

باور نکنید هرکس را که گفت "خیلی خوش گذشت.".

من راستش را می گویم. عزیز من، نیست. سال خوبی نیست. سنجیده شدن با عدد و رقم نفرت انگیز است. تحقیر هایش غیر قابل تحمل است، انقدر که بعد از بعضی کلاس ها باید دوباره قرص هایی را بخوری که خیلی وقت پیش کنارشان گذاشته بودی تا قلب ت از درد فلج نشود. کنکور سال بدی ست، سال یک بُعدی دیدن، یک بُعدی شدن. سال مقایسه. سال رقابت ِ احمقانه سر هیچ و پوچ.

کنکور سال بدی ست حتا اگر در زمان استراحت برایت روبرو  ِ نامجو یا موسیقی ِ متن Amelie را پخش کنند. حتا اگر درس هایی داشته باشی که دوستشان داری. کنکور سال بدی ست چون که دوست و دشمن را به جان هم می اندازد. بد است چون تو را گوشت تلخ می کند. تو را تبدیل به موجودی می کند که دوست َ ش نداری. کاری می کند پشت چشم ت همیشه اشک هایی داشته باشی که آماده ی خارج شدن ناگهانی باشند. سال بدی ست چون در هر صورت یک نفر آسیب می بیند، یک نفر قلب َ ش می شکند. سال بدی ست چون احمق ها درباره ت قضاوت می کنند. چون سر ت مدام گیج می رود. درد می گیرد. چون از تو انتظار دارند کاری را بکنی که توان َ ش را نداری، نمی توانی.

چون مدام تو را پُر از استرس های بی جا و بی موقع می کنند. چون ته مانده یِ اعتماد به نفس ت را از تو می گیرند. آنقدر که به هیچ چیز  ِخودت ایمان نداری. تا جایی که ترجیح می دهی خود را از شرم پنهان کنی، تا جایی که دستت آنقدر بلرزد که دیگر توان نوشتن نداشته باشی.

چون مجبور ت می کنند کارهایی بکنی که دوستشان نداری. چون به خودت شک می کنی. چون قلب بقیه را غیر ارادی درد می آوری. چون با مسخره ترین معیار ها سنجیده می شوی.

کنکور سال افتضاحی ست. بی خود سر خود و دیگران را شیره نمالید.


+ فاطمه محمدی و ملیکا و جلال. این سه نفر توی ِ این یه مدت قاطی کردن ِ من خیلی خوب بودن. خیلی. تو دل َ م یه لبخند گنده دارم براشون. خیلی مهربون َ ن. خیلی اُمید می دن. خیلی انسان َ ن. تک تک جمله هاشون بهم یادآوری می کنه که هنوز کسایی هستن که ناراحتی م براشون مهم باشه. این مردم  ِ نازنین.


+ همه دوباره گوش بدیم به:

https://soundcloud.com/radiochehrazi-1/16-1

(بلاگفا شور شُ درآورده.)

خونه ی ِ مادر بزرگه هزار تا قصّه داشت.

کار از کار گذشت، آنا جان َ م.

کاغذ دیواری‌ها را کندیم و جای‍شان مثل ِ داغی بر دیوار، سیاه ماند. پشتی‌ها و دشک‌چه‌های ِ دور حیاط را هم باد با خود بُرد، حیاط را از حافظه یِ شهر پاک کردیم. چراغ‌نفتی‌ها شکستند و جای‌شان با هیچ‌چیز پُر نشد.

آنا! پنجره‌های ِ شما از همان اوّل چوبی بود؟

خانه ی ِ سه‌طبقه یِ ویلایی، تبدیل به یک ساختمان ِ ده واحدی سفید رنگ شد. انبار را خراب کردند، همان‌جایی که روی ِ تپه ی ِ ملحفه‌هایش می‌نشستیم و تو همیشه دعوایمان می‌کردی. انبار  ِ سرد ی که همیشه پر از قند و شکر و پارچه های ِ بزازیِ پدربزرگ بود.

سماور  ِ روی ِ پلّه هم نمی‌دانم کجاست. دیگر نیست و به دامن کسی چنگ نمی‌اندازد. رادیو یِ قرمزی که همیشه با آن "سیما بینا" گوش می‌کردی هم از کار افتاده و چند سالی‌ست در کمد ِ خانه ی ِ ما خاک می‌خورد. فرش‌ها، در های ِ کوچک ِ کشویی، هر دو آشپزخانه، شیشه‌های ِ رنگی ِ در و پنجره، همه و همه زیر بار  ِ زمان له شدند. از بین رفتند.

آنا جان، دیدی در همین ده سال که خانه را خراب کردند، تو چــــه‌قدر پیر تر شدی؟ می‌گفتی فرقی نمی‌کند اینجا باشم، خانه ی ِ پدری ِ روستایی و یا زیر سقف ِ آپارتمان ِ ده واحدی.

امّا من می‌دانم آن‌خانه بود که تو را سالم نگه داشته بود.

من خوب می دانم، تو تنها به امید ِ گُل هایِ حیاط‌ش جوان مانده بودی.

_ آنا(به ترکی) یعنی مادر. مادر بزرگ ِ ما، آنا ست.



. ماتیلدا خداحافظی می‌کند. عکاسی ِ آنالوگ به‌تر آدم را راه می اندازَد. یاشیکا ی ِ قدیمی ِ پدر، مهمان ِ خانه‌های ِ شماست.

. انقدر ناراحت َ م و انقدر حوصله ی ِ حرف زدن ندارم که حتی اگه به‌م نوشابه هم بدید خوش‌حال نمی‌شم. به طور مثال امروز سه تا نوشابه خوردم ( نوشیدم؟ اَی) ولی هیچ تاثیری نداشت.

* من تا آخر سال ِ بعد اخلاق َ م به همین بدی خواهد بود. انقد سر م غر نزنید. راه ِ تونُ بکشید و برید. مگه من چسبیدمتون آخه؟ ای بابا.